فصل دوم

ملاقات

کبک ساعت 10 صبح

جردن وپنی خیلی نزدیک به هم بودند . طوری که هر دو در کبک به سر میبردن اما هیچ کدام از وجود همدیگر خبری نداشتند

لندن صبح ساعت 5

الان دو روز بود که بکی پیش استاد پیرش زندگی میکرد و از امروز آموزش هایش شروع میشد امروز حرکت های دست و پا در هنگام مبارزه رو یاد میگرفت هنوز کار های بسیاری پیش رو داشت تا حرفه ای شود.

کبک  صبح  ساعت یک ربع به ده

پنی داشت از هتل خارج میشد هتل روبه روی میدان بزرگ شهر قرار داشت و الان هم میدان داشت از جمعیت قل میزد بین این جمعیت چند فرد آشنا هم بودند که پنی به محض دیدنشون شناختشون این ها از افراد هان بودند پنی سریع پشت یکی از ستون های دم در هتل مخفی شد چون ممکن بود اگه اینجا با آن ها مبارزه میکرد مردم آسیب ببینند سریع به سمت یکی از کوچه ها دوید و محکم با شخصی بر خورد کرد کسی که بهش برخورد کرد یک پسر بود و این پسر کسی نبود جز جردن

جردن گفت : << هی تو کی هستی ؟ حالت خوبه . >>

پنی گفت : << هیش >> و با سر به افراد هان اشاره کرد .

جردن آهسته پرسید :<< اونا کین ؟ >>

پنی : << من نیو مدم اینجا که به تو توضیح بدم حالا هم اگه میشه ساکت باش >>

دو دقیقه صبر کردن تا اون جوجه تیغی ها رفتند

جردن پرسید : << حالا میشه بگی اونا کی بودن >>

پنی : << گفتم که نیومدم به تو توضیح بدم >>

جردن : << برای چی از دستشون فرار میکردی >>

پنی : << هه>>

جردن : << بگو دیگه >>

پنی : << ببینم کس دیگه ای رو نداری که سین جینش کنی >>

جردن : << با تو یکی نمیشه در افتاد ! >>

پنی :<< به نفعت هم هست در نیفتی >>

پنی وقتی مطمئن شد همه افراد هان رفته اند گفت : << من پنلوپم میتونی صدام کنی پنی >>

جردن : << من جردنم ببینم تو یک دختر بچه ای مادر و پدرت کجان ؟>>

پنی : << من مادر و پدر ندارم >>

جردن : << پس پیش کی زندگی میکنی ؟ >>

پنی : << آقای جردن من نیومدم اینجا وقتم رو با این اراجیف مسخره تلف کنم پدر مادر و برادرم وقتی 5 سالم بود کشته شدن عموم هم ماه پیش به خاطر بیماری مرد الان هم میخوام برم اتاوا تا از اونجا یک سری اطلاعات بگیرم >>

جردن : << چه اطلاعاتی >>  

پنی : >. میخوام شدو جوجه تیغی رو پیدا کنم میخوام بفهمم کجا زندگی میکنه >>

جردن : << سر و وضعت که مرتبه از تو هتل هم بیرون اومدی .... میشه منم باهات بیام منم دارم میرم اتاوا میخوام یک گروه تشکیل بدم >>

پنی : << نه نمیشه >>

جردن : << خواهش میکنم >>

پنی : << تو که دنبال چشم و ابروم نیستی پولم رو میخوای ولی باشه بیا نمیتونم تو رو با این همه اطلاعات از خودم اینجا ول کنم >>

جردن : << ممنون >>

جردن با موتورش به راه افتاد و پنی پا به پای او میدوید حدودا از ساعت 10 صبح تا ساعت 11 شب در راه بودند راه طولانی بود و هر دو خسته و کوفته به اتاوا رسیدند پنی از قبل دو تا اتاق در یکی از هتل های خوب شهر رزرو کرده بود و همین که به تخت اتاقش رسید و روی تخت دارز کشید از خستگی خوابش برد یا به قول معرو هفت پادشاه را خواب دید

لندن ساعت 7 شب

از صبح تا حالا بکی هم بسیار روی حرکتاتش کار کرده بود حرکات پا و دست را کامل یاد گرفته بود و چون بدن نرمی داشت ایستادن رو دست ها و چرخ و فلک هم تقریبا یاد گرفته بود و خیلی هم خوشحال بود چون چارلز بهش گفته که بسیار با استعداد است اما هیچ کدوم از این ها نمیتونست جای خالی جردن رو براش پر کنه

اتاوا ساعت 8 صبح

پنی پشت در اتاق جردن منتظر بود وبا عصبانیت گفت : << جردن یا الان پامیشی یا خودم میام اونجا الان چند دقیقس منو اینجا نگه داشتی هر دفعه هم میگی 5 دقیقه دیگه بیدار میشم >>

جردن : << خیلی خب اومدم >>

بعد از بیست دقیقه جردن بالاخره از اتاق بیرون اومد و هر دو با عجله از هتل بیرون رفتند

جردن پرسید:<< این همه عجله برای  چی بود >>

پنی : << میخوام بریم شخصی به اسم آدام رو ببینیم آدام یکی از دوستان پدرم بود میگن آدام یکی از دوستان شدو رو میشناسه . میتونه کمکمون کنه >>

جردن هم دیگه چیزی نپرسید در راه پنی دل تو دلش نبود فکر میکرد این آخر جست و جوهایش است اما نمیدانست این شروع فصلی نو در زندگیش است.

پنی در همین فکر ها بود که دید دم در خانه آدام است زنگ را زد و در پس از مدتی به نرمی باز شد اول پنی و پس از او جردن وارد راهروی بزرگ خانه شدند . پنی چند لحظه یاد خانه قدیمیشان که با عمویش به خوبی در آن جا زندگی میکرد افتاد عمویش با او خوش رفتار و پنی هم فرمانبر تام او بود اما حالا پنی برای تامین مخارج سفر خانه و اثاث هایش را فروخته بود

صدای پایی افکار پنی را بر هم زد مردی میان سال از پله ها پایین میامد اول که پنی را دید چند بار پلک زد و بعد با ناباوری گفت : << پنلوپه بنت واسون ؟!؟!؟ >>

پنی هم جواب داد : << بله آقای آدام >>

آدام : << اوه دخترم چه قدر از وقتی که آخرین بار دیدمت تغییر کردی !>>

پنی تو دلش فکر کرد : << پیر مرد ابله معلومه یک نفر از 5 سالگیش تا 12 سالگیش تغییر میکنه >>

آدام نگاهی به جردن انداخت و پرسید : << از دیدنتون خوشبختم آقای >>

جردن : << جردن . جردن فلنگن >>

آدام : << خانوم بنت واسون حتما کار مهمی با من داشتید که از نیویورک تا این جا رو سفر کردید >>

پنی : << بله ما دنبال شدو جوجه تیغی هستیم میدونید که او الان کجای اتاواست >>

آدام : << خانم عزیز شدو فعلا در اتاوا نیست شایعه شده که به رابی لند رفته است

جردن و پنی با هم گفتند : << رابی لند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟! >>

پنی : << رابی لند دیگه کجاست >>

آدام : << میگن رابی لند سرزمینی دو افتاده است که ...

ادامه دارد ...