فصل سوم

ورود غير منتظره

آدام : « ميگن رابي آيلند سرزمينيه که وروديش يک جايي توي جنگل مخفي شده وتا حالا هيچ کس نتونسته ورودي اين سرزمين رو پيدا کنه . »

پني پرسيد : « راهنمايي براي پيدا کردن اين سرزمين دارين ؟ »

آدام : « بله يک کتاب هست ولي شما ميخواين چي کار کنين ؟ »

پني : « فکر کنم شما ميدونين ميخوام چيکار کنم ! »

آدام : « اما دنبال اون سرزمين رفتن ديوونگيه »

پني : « ديوونگي باشه يا نباشه  من ميرم دنبالش ! »

جردن : « پني آدام راست ميگه . نبايد همين جوري بريم دنبال رابي لند »

پني : « مايي وجود نداره من ميرم تو هم شايد بخواي بامن بياي .»

و پنی کتاب رو از آدام قرض گرفت و از خونه خارج شد هیچ اسمی روی کتاب نوشته نشده بود فقط روی صفحه اول نوشته بود « رابی »

پنی داد : « خب قبل از رفتن باید یک چیز هایی که برای سفر لازم داریم رو بخریم بعد از ظهر راه میفتیم .

تا بعد از ظهر خرید های سفر رو کردند و بعد از خوردن ناهار به راه افتادند

جردن « پنی تا آمریکا جنوبی خیلی راهه مثل سفر پیشمون نیست که ... »

پنی « جردن ما با موتور نمیریم میدونم خیلی موتورت رو دوست داری ولی باید با سرعت خیلی بیشتر از موتور بریم »

جردن : « اما ... »

پنی : « محض رضای خدا جردن بس کن . »

و با این کار هر دو با سرعت باور نکردنی به راه افتادند طوری که فقط حاله ای از نور و یک خلا ناپایدار پشت سرشون باقی ماند .

وقتی شب به تاریک ترین حدش رسید هر دو به آمازون رسیدند . پنی بادست اشاره داد بایستند .

جردن پرسید : « چی شده چرا واستادیم »

پنی : « نوری که ما به جای میزاریم دقیقا میگه بیا منو بگیر پس همین جا تو حاشیه جنگل استراحت میکنیم و فردا دنبال ورودی میگردیم »

هر دو خسته وسایل خوابشون رو پهن کردند فردا صبح با کمر درد و سرما زدگی از خواب بیدارشدند و با طلوع خورشید وسایلشان راجمع و دنبال رابی لند گشتند تا به آبشاری بلند رسید

پنی موبایلش را رو چمن ها گذاشت و شروع کرد به خوندن چند صفحه از کتاب پای جردن به موبایل خورد و اون رو به پایین پرت کرد و پنی هم برای گرفتن موبایلش قبل از این که جردن بتواند بگیردش به پایین شیرجه زد و در آبشار گم شد .

جردن با فریاد گفت « پنی پنی » اما میدانست کسی جوب نمیدهد

اما یکمرتبه صدای پنی خیلی خش دار اومد و گفت « جردن من اینجا م پشت آبشار سر تناب رو ببند به سنگ به طرف آبشار پرت کن »

جردن هم همین کار رو کرد

پنی : « آآخ »

جردن : « چی شد »

پنی : « مغز متفکر سنگو زدی به سرم . حالا بیا پشت آبشار. » جردن با زانو ها و دست هاش تناب رو محکم گرفت و آروم آروم به سمت آبشار جلو رفت بعد از گذشتن از پرده ای از آب فضایی که پشتش دید فوق العاده بود سنگ هایی که با ظرافت روشون کار شده و یک سوراخ خیلی تمیز وسطش

یک دفعه یاقوتی که روی خنجر پنی بود درخشید و خنجر رو از پشت به سمت سوراخ هدایت کرد پنی با تعجب برای این که ببیند چه میشود یاقوت رو در سوراخ قرار داد یاقوت دقیقا اندازه سوراخ بود و با این کا پنی دیوار از وسط شروع به باز شدن کرد  پشت دیوار دنیایی عجیب و بسیار زیبا بود جردن و پنی وارد دنیای پشت دیوار شدند

یک دفعه پنی گفت : « سرتو بدزد »

ویک تیر پرواز کنان از بلای سرشون رد شد پنی سایه چند شخص رو بالای سرش دید یک دختر جوان با نیم تاجی طلایی و براق و چند شکارچی بالای سرش ایستاده بودند

دختر جوان داد : « من شیدم پرنسس و مالک این سرزمین شما کی هستین و تو سرزمین من رابی لند چیکار میکنید »

پنی بلند شد و خاک روی لباس هایش راتکاند و با تعظیمی کج و معوج گفت : « من پنی ام »

بعد هم جردن از جاش بلند شد وگفت : « من جردنم جردن فلنگن بانوی من »

پنی با سلقمه ای دردناک بهش یاد آوری کرد که بس کند

شید گفت : « شما چه جوری اینجا رو پیدا کردین ؟ »

جردن ماجرا رو توضیح داد و با هم به سمت قلعه رابی لند حرکت کردند و اگر شما اونجا بودین میتونستید لبخند کوچکی که روی لب های پنی بعد از 1 ماه نقش میگرفت رو ببینید ...

ادامه دارد ...