داستان فصل 6

ضد حمله

پنی : « تا اومدن بقیه صبر میکنیم من الان علامت میدم »

سپس یاقوت رو در دستش فشرد اما از درخشش بنفش رنگ خبری نبود . پنی دوباره تلاش کرد اما هیچ خبری نشد ! پنی با خودش گفت : اینجا یک چیزی درست نیست و تمرکز کرد تا ببینه که شید راجب یاقوت ها چی گفته بود و یادش اومد که شید گفته بود که یاقوت ها در مجاورت با فلز جیوه نمیتونن  کار کنن و اگر یک حصار از جیوه دورتون باشه نمیتونن امواج رو بفرستن . پنی دور و برشو نگاه کرد جیوه ای در کار نبود  . اما یک مرتبه فکری به ذهنش خطور کرد و با عجله به جردن گفت :« اون خنجر بزرگه رو از تو کوله پشتیت بهم بده ! »

جردن : « برای چی میخوایش ؟ »

پنی : « سوال اضافی نپرس ! فقط بدش ! »

جردن بیچاره هنوز نفهمیده بود کل کل کردن با پنی چه نتیجه ای داره ! و با حساب بری خنجر رو به پنی داد . پنی خنجر رو محکم توی زمین فرو کرد . خنجر در خاک فرو رفت اما چیز دیگه ای اتفاق نیفتاد . پنی 18 بار دیگه امتحان کرد اما چیز عجیبی ندید .

جردن با لحنی آغشته به تمسخر گفت : « وای چه کار مهمی ! میشه برگردیم سر کارمون ؟! »

پنی چشم غره ای وحشتناک به جردن رفت و برای بار نوزدهم خنجر رو در زمین فرو کرد خنجر با یک جسم محکم برخورد کرد پنی کمی بیشتر فشار داد و چیزی با صدای ( تق ) شکست و دوباره خنجر به جسمی دیگه برخورد کرد . پنی خنجر رو بیرون کشید و به جردن نشون داد و گفت : « حالا دیدی ؟!  »

و به مایع درخشانی که روی خنجر بود اشاره کرد .

جردن با تعجب پرسید : « اینا چیه ؟! »

پنی : « جیوست آی کیو ! برای همین بود که یاقوت نمی درخشید . بهش دست نزن سّمیه ! »

جردن با وحشت دستشو عقب برد و به سنگ پشت سرش مالید و گفت : « از کجا فهمیدی اینجاست ؟!»

پنی : « اگه دور رو نگاه کنید میبینین که سنگ های یک شکل به صورت دایره چیده شدن . و روی هر کدوم یک عدد نوشته شده من هم گفتم این سنگا میتونن نشونه باشن و اعدادشون نشون دهنده یک فاصله پس ممکنه اینا نشون دهنده خط لوله جیوه باشن .

فقط نمیدونم کی میدونسته که جیوه مانع امواج یاقوت میشه . »

بکی در تمام این مدت جردن و پنی رو نگاه میکرد و با خودش مونده بود چه طور این دو نفر با هم تو یک گروهن !

پنی : « بیاین بریم بیرون از دایره تا بقیه رو خبر کنیم ..... »

اما ناگهان دیوار هایی آهنی از داخل خال بیرون اومدن و جلوی راه جردن پنی و بکی رو گرفتن یک خارپشت قهوه ای از داخل مخفیگاه بیرون اومد و آروم دست زد و با لحنی تمسخر آمیز گفت : « براوو خانوم بنت واسون میبینم حیوونای دست آموزتم با خودت آوردی ! » و با سر به جردن و بکی اشاره کرد .

پنی گفت : « ببینم کی میخوای دست از سر من برداری( هان )؟ »

هان : « هر وقت تو از سر راه من بری کنار ! »

پنی : « ببینم چه جوری فهمیدی ما اینجاییم و کی بهت گفت میتونی با جیوه جلوی ما رو بگیری ؟ »

هان : « خیلی رو مخمی خانوم کوچولو ولی باشه بهت میگم ! همکار جدیدم مسمریسیم کمکم کرد شما ها رو پیدا کنم و نقطه ضعفتونو بفهمم اون شبکه ی جیوه ای که تو سوراخش کردی به یک زنگ خطر وصل بود با هوش خانوم ! »

پنی : « چی ؟! مسمریسیم ؟! همون دزد یاقوت ! پس جعم اراضل اوباش جعمه ! »

هان : « تازه قسمت مهمش مونده ! دوستای شما تو راهن ولی وقتی به اینجا برسن تنها چیزی که از شما پیدا میکنن یک جنازس ! راه فرار ندارین . »

بکی مداخله کرد و گفت حمله کنین !

و هر سه نفر به سمت سربازان هان حمله ور شدن مخفیگاه خیلی پیشرفته بود و با 100 نفر نیروی انسانی و انواع اقسام تجهیزات پیشرفته محافظت میشد . بچه ها بالاخا بعد کلی تلاش دستگیر و به طبقه بالا برده شدن طبقه بالا جایی نمناک و خفه بود ظاهرا زندان مخفیگاه بود بعد از وارد شدن پنی جردن و بکی به زندان یک نفر به اسم بلک مسئولیت اون هارو به عهده گرفت و دم در سلول ها نگهبانی داد بیراه نبود که اسم نگهبان رو بلک گذاشته بودن چون تمام بدنش و لباس هایش سیاه بود از کلاهش تا کتش که آرم اسکلت که مخصوص سربازان هان بود رو داشت برای پنی عجیب بود انگار این قیافه رو قبلا هم دیده بود .

البته بلک هم همین حس رو نسبت به پنی داشت !

بکی محکم خودشو به در زندانش کوبید و فریاد زد : « بذارین ما بریم ! دیوونه ها ولم کنین »

بلک بر کرد تا هان با اون لبخندش دور بشه و بعد با کمال تعجب همه در زندان رو باز کرد !

پنی : « چرا همچین کاری کردی ؟ »

بلک : « منم مثل شما اینجا زندانیم . چند سال پیش هان ممنو دستگیر کرد و حالا مجبورم براش کار کنم ! ببینم شما میتونین منو از این وضع نجات بدین ؟ »

پنی : « اگه تو هم کمکمون کنی میتونیم . »

بلک : « قبوله ! »

جردن پیش بکی رفت دم گوشش گفت : « مطمئنی میخوا به این پسره اعتماد کنی ؟! »

پنی : « این تنها راهمونه ! خب راه بیفتیم بلک تو جلو برو و راه رو بهمون نشون بده . فقط مواظب باش دست از پا خطا نکنی وگرنه با یک درد تیز و کشنده بین شونه هات مواجه میشی ! »

و هر 4 نفر به راه افتادن تا طبقه اول هیچ کس متوجه اون ها نشد اما در لحظه خروج از مخفیگاه صدای دست زدن سنگینی اومد و صدایی گفت : « آفرین ! فکر نمیکردم تا همینجاشم پیش بیاین ! »

این صدا کسی نبود جز مسمریسیم همون لحظه شدو و شید هم از راه رسیدن و مسمریسیم با تمسخر گفت : « ظاهرا دوست های کوچولوتونم اومدن کمکتون ! اما هیچ کس نمیتونه جلوی منو بگیره ! »

و صداش شبیه جرینگ جرینگ برخورد کریستال های شیشه ای به هم شد و با لحنی که تا حالا بچه ها نشنیده بودن گفت بخوابین شدو شید ستورم بکی جردن و پنی الان اختیار شما تو دستای منه »

پنی با خودش فکر کرد : « ستورم ؟! امکان نداره ! این همون برادر من ستورمه . پس برای این بود که این قدر آشنا بود ! »

اما چیز عجیب تری که متوجه شد این بود که همه به حالت فرمان روایی از مسمریسیم بودن جزپنی !

پنی متوجه شود که مسمریسیم داره با استفاده از هیپنوتیزم بقیه رو کنترل میکنه و برای هیپنوتیزم باید اسم شخص رو صدا بزنه اسم حقیقیه شخص رو اما اسم حقیقیه پنی ، پنی نبود در واقع اسمش سیلیسیا بود . برای این که شناسایی نشه اسمش رو تعویض کرده بود و گذاشته بود پنلوپه بنت واسون .

مسمریسیم هم متوجه شد که سیلیسیا تابع دستوراتش نیست پس به بقیه که کنترل ذهنشون رو در دست داشت گفت : « اون دختره رو بگیرین ...

ادامه دارد ...