سیلیسیا : شید مطمئنی میتونی تا اونجا بیای ؟

شید : البته که میتونم ! سیلیسیا من که بچه نیستم !

سیلیسیا : آره میدونم یک چیزی حدود هزار سال سنته !

جردن با چشم های پف کرده از چادرش اومد بیرون و گفت : اول صبی ( صبحی ) چیتونه این قد داد و بیداد میکنین !

سیلیسیا : هیچی هیچی تو برو دوباره بخواب شاید پف چشمات بخوابه بتونی جلو پات رو ببینی !

جردن : مسخره ! دیشب نخوابیدم ! امروز چه بلایی سرت اومده ؟

سیلیسیا : هههههههههههه کاش میدونستم !

نیم ساعت بعد

سیلیسیا : خیلی خوب همه آماده ان ؟ هی بکی کجاست ؟

جردن : بکی نمیاد !

سیلیسیا : خب مقصد بعدی معبد مایا ها ! هرچی زودتر راه بیفتیم بهتر !

مدتی بعد

شدو : سیلیسیا مطمئنی که راه رو درست میری ؟! چن ساعت که تو راهیم ولی نرسیدیم !

سیلیسیا : نمیدونم اما یک چیزی ... ! وایستین رسیدیم

معبدی بزرگ در جلوی چشم اون ۵ نفر قد الم کرده بود

سیلیسیا : دیدی گفتم !

ستورم : حالا قدم بعدی چیه ؟

سیلیسیا : باید یک کتیبه رو پیدا کنیم ! اوناهاشش !

... ادامه دارد