داستان فصل 8
شید : البته که میتونم ! سیلیسیا من که بچه نیستم !
سیلیسیا : آره میدونم یک چیزی حدود هزار سال سنته !
جردن با چشم های پف کرده از چادرش اومد بیرون و گفت : اول صبی ( صبحی ) چیتونه این قد داد و بیداد میکنین !
سیلیسیا : هیچی هیچی تو برو دوباره بخواب شاید پف چشمات بخوابه بتونی جلو پات رو ببینی !
جردن : مسخره ! دیشب نخوابیدم ! امروز چه بلایی سرت اومده ؟
سیلیسیا : هههههههههههه کاش میدونستم !
نیم ساعت بعد
سیلیسیا : خیلی خوب همه آماده ان ؟ هی بکی کجاست ؟
جردن : بکی نمیاد !
سیلیسیا : خب مقصد بعدی معبد مایا ها ! هرچی زودتر راه بیفتیم بهتر !
مدتی بعد
شدو : سیلیسیا مطمئنی که راه رو درست میری ؟! چن ساعت که تو راهیم ولی نرسیدیم !
سیلیسیا : نمیدونم اما یک چیزی ... ! وایستین رسیدیم
معبدی بزرگ در جلوی چشم اون ۵ نفر قد الم کرده بود
سیلیسیا : دیدی گفتم !
ستورم : حالا قدم بعدی چیه ؟
سیلیسیا : باید یک کتیبه رو پیدا کنیم ! اوناهاشش !
... ادامه دارد