جردن با شک از سیلیسیا پرسید : مطمئنی خودشه ؟ »

سیلیسیا با نگاهی اندوهناک به جردن گفت : « به من شک داری ؟ »

جردن با تته پته جواب داد :« خب من نه میدونی ! »

ناگهان شید در آمد : « اگه شما دو تا میخواین همین جوری ادامه بدین شب هم به اردوگاه بر نمیگردیم ! »

این تلنگری به سیلیسیا بود که حواسش را بیشتر جمع کند .

ظاهرا از وقتی که دیگران متوجه شدند سیلیسیا هویت اصلیش را پنهان میکند اعتمادشان از او صلب شده بود !

2 ساعت بعد ...

همه جز شید و شدو دور آتش جمع بودند که بالاخره سیلیسیا بعد از ترجمه های طولانی رمز هایی را کشف کرده بود که خود معنای رمز ها رمز گونه بود !

سیلیسیا از جردن پرسید :« شید و شدو کجان ، میخوام رمز رو بررسی کنم . به کمکشون احتیاج دارم ! »

بعد از ده دقیقه سر و کله شید و شدو هم پیدا شد !

سیلیسیا بی توجه به موقعییت شید و شدو شروع کرد :« رمز این رو به ما میگه : کتاب مردم ما ، کتابی که در آن قوانین ما نوشته شده ، و توسط دانه ای از درختی بلند قامت اداره می شود . این درخت بلند قامت رازی در خود دارد که با کشف آن میتوانی به قدرتی بی کران دست یابی ! فقط باید آن را در خودت بیابی . »

ستورم با بی تابی در آمد : « خب این به چه درد ما میخوره ؟ »

سلیسیا نمیدانست چه جواب دهد فقط در آمد :« کشفش میکنیم »

شید با علاقه پرسید :« تو این رمز ها رو از کجا تونستی بخونی »

سلیسیا روی برگه ای یک سری حروف قدیمی نوشت و پایین آن ها معنایش را و به شید داد . و گفت :« میگن این خط نوعی جن به نام گنومه ! البته من مطمئن نیستم مال چه نژادی باشه »

شید :« آها ! ولی من که چیزی ازش نمیفهمم ! »

سیلیسیا :« خب به زبان آلمانی ترجمه میشه و باید به انگلیسی برش گردونی »

هنگامیکه همه خواستند به رختخوابشا بروند صدایی از پشت بوته های تمشک شنیده شد .

ناگهان همه حس کردند سر جایشان میخکوب شدند و قدرت حرکت را ندارند .

روباهی از پشت بوته های تمشک بیرون پرید و به سمت اعضای گروه رفت .با عصبانیت در آمد :« شما ها اینجا چیکار میکنین ؟اگه برای تصاحب گنج اومدین دارین اشتباه بزرگی رو مرتکب میشین !  »

سیلیسیا :« خوبی عمو ؟! گنج به چه درد من میخوره ؟! »

روباه :« واقعا ؟! ببخشید ! نمیدونین خیلی ها به اینجا برای تصاحب یک گنج لعنتی حمله کردند ! به هر حال اسم من راکی بلو ئه »

سلیسیا :« من هم سیلیسیام و این ها هم دوستان منن ، شید ، شدو ، جردن ، ستورم ! تو خیلی وقته اینجایی ؟ »

راکی بلو :« حدودا یک سال ! »

سیلیسیا : « میشه راهنمای ما اینجا باشی ؟ »

راکی :« چرا که نه ! »

سیلیسیا :« پس بیا از همین الان کمکت رو به من شروع کن ! »

راکی بلو و سیلیسیا تقریبا تا صبح در حال فکر و تحقیق روی رمز ها بودن . وقتی تصمیم گرفتن کمی استراحت کنن . جردن پیش سیلیسیا اومد و پرسید :« یه چن تا سوال ازت دارم »

سیلیسیا :« مثلا چی ؟ »

جردن :« مثلا این که تو جز به خودت به کس دیگه ای اهمییت میدی ؟ »

سیلیسیا :« این چه سوالیه که میپرسی ؟ »

جردن :« خودت اخلاقت رو دیدی ؟ »

سیلیسیا آهی کشید و در آمد :« همه فکر میکنن من آدم خودخواهیم ! اما این اشتباهه ! من شاید از بیرون مثلسنگ باشم اما از داخل خیلی شکننده ام ! تا حالا این رو به هیچ کس نگفته بودم »

جردن :« از چی میترسی ؟ چرا اینقدر با خودت درگیری ؟»

سیلیسیا :« میترسم دیگران هم مثل خانواده ام از دست بدم ! »

جردن :« مطمئن باش ما هیچ وقت ترکت نمیکنیم »

سیلیسیا :« برای بار دوم لبخند زد اما هنوز ته مانده ی غم در آن دیده میشد ...

ادامه دارد ...